توضیحات
اول مرد بیرون آمدوچند دقیقه بعد، زن بسته ی کوچکی اسکناس دردست داشت و می شمرد. عینک تیره ی بزرگی صورتش را پوشانده بود. یک بار دیگر هم آن ها را دید همان شب دست در دست زیر یک چتر قدم می زدند وبه ویترین مغازه ای که پر از تلویزیون بود خیره شدند. تلویزیون وسطی توجه شان را جلب کرده بودوحالا لبخند می زدند .پیش از آنکه راه شان رابکشند وبروند زن دستی به موهای خودبردتا مرتب شان کند مرد روبه دوربین مداربسته ی توی ویترین دست تکان دادو بی سروصدا راه افتادند ورفتند.
آپارتمان ولادیمیر در طبقه ی پنجم درست نبش خیابان بود. ولادیمیر نویسنده بود. چهل و سه سال سن داشت و به پیرمردها می ماند. زنش را طلاق داده بود و یک دختر داشت. اینس کوچولو توی شهر دیگری با مادرش زندگی می کرد و ماهی یک بار به دیدن او می آمد.
آبمیوه مینوشیدند. تلویزیون تماشا میکردند. تلویزیون قدیمی فقط دو کانال را میگرفت. زن پابهماه بود و آخر هفته پا سبک میکرد. مرد حسابدار کارخانهی جوراببافی و تولید زیرپوش بود.
مرد گفت:« شاید سری به خانهی ولادیمیر بزنم.»
زنش روزنامه ورق میزد و سرش را بلند هم نکرد.
یک دقیقه بعد گفت:« شاید؟»
سه روز بود که یکبند باران میبارید. جایی خوانده بود که احتمال زایمانهای دردناک در هوای مرطوب هفده درصد افزایش مییابد. از دیدگاه پزشکی ثابت نشده بود، اما حقیقت داشت. به آمار معتقد بود. اینبار آمار آنها را نادیده بگیرد.
– شماره تلفن روی یخچال است. هر وقت لازم شد، کافی است زنگ بزنی.
– حتماً امشب باید باشد؟
– حتماً یعنی چی؟
– حتماً امشب باید بروی؟
مرد کتش را که میپوشید، گفت:« تو که میدانی کجا میروم. چه اشکالی دارد؟
نمیدانست کجا میرود. فقط از یکچیز مطمئن بود.
معمولا آخرش ازخانهی ولادیمیر سر درمیآورد. ولادیمیر تنها زندگی میکرد و دیر به رختخواب میرفت.
زن راه که میرفت، دست به کمرش میگرفت. همراه شوهرش تا دم در رفت تا در را قفل کند. برآمدگی شکمش عادی بهنظر میآمد. توی بیمارستان به او گفته بودند زایمانش طبیعی است؛ درست همانطور که در کتابهای درسی تشریح شده.