توضیحات
وسط جمعیتی که تندتند از پله ها پایین وبالامیرفتند مردی مرا غافلگیرکرد.ابتداازپشت سردست برشانه ام گذاشت.محکم.اقرارمیکنم ازسنگینی دستش به شدت ترسیدم.تابرگشتم دستش رادورگردنم حلقه کردومرا بوسید.آراسته وجدی بود. راست درچشم های من نگاه کردوباسلام گفت:((مراببخش،حلالم کن.من دوست وهمرزم پدرت بودم. مرا ببخش))ازلحن وتن صدایش اوراشناختم.بازجوی من درزندان یود.با این که به نظرم آمدحالت آدمی باحسن نیت را دارد،لحظه ای این فکراز سرم گذشت که شایدنقشه ای برای دستگیری وبازگرداندن من به زندان دارد.دودل ماندم. آمیخته ای از بغض ونفرت وجودم را گرفت.خواستم بگویم:من این قدر بزرگ نیستم که بتوانم ببخشمت.خواستم بگویم: پیش ترنمی دانستم،اماحالادیگرمیتوانم بفهمم چراابعضی هاازپدرم خوش شان نمایآید.