توضیحات
معمولا نصف شب به رخت خواب می روم وآنقدر کتاب می خوانم که حروف کج و معوج می شود و کتاب در دست خوابم می برد وچراغ روشن می ماند. توی یکی از کتاب هایی که می خوانم چیزی بود که یادم هست به زنم گفتم. خیلی روی من اثر گذاشت. مردی بود که کابوس می دید و توی کابوس خواب می دید که از خواب می پرد و مردی دم پنجره ی اتاق خوابش ایستاده. آن که خواب می بیند چنان هول می کند که نفسش بند می آید. مرد دم پنجره توی اتاق را نگاه می کند و بعد از لای در تور سیمی دید می زند.
جلوی کافهی دوپی، اولین نوشگاهی که سر راه ساکرامنتو دید، نگه داشت. عصبی بود و عرق میریخت. آنطوری که فکر میکردخیالش راحت نشده بود، اما به خودش وعده میداد که این اولین قدم در راه درست است و از فردا خیالش راحت میشود. فقط باید صبر میکرد.
بعد از نوشیدن چهار آبجو، دختری با بلوز یقه اسکی و صندل که چمدانی در دست داشت، کنارش نشست، چمدان را وسط چارپایههاگذاشت. به نظر میرسید صاحب بار دختر را میشناسد و هر بار که به او میرسید چیزی میگفت و یکی دوبار جلویش ایستاد و چند کلمه با او حرف زد. دختر به ال گفت که اسمش مالی است، اما قبول نکرد ال به آبجو مهمانش کند. در عوض گفت که بدش نمیآیدنصف پیتزای ال را بخورد.
ال به او خندید، او هم با لبخندی جوابش را داد. ال سیگار وفندکش را درآورد.
مدرسهی شبانه؛ شروع داستان:
زندگی زناشویی من تازه به طلاق کشیده شده بود. نمیتوانستم کاری گیر بیاورم. دختر دیگری تور کرده بودم، اما توی شهر نبود. توی پیالهفروشی نشسته بودم و لیوانی آبجو مینوشیدم. چند صندلی آنطرفتر دو زن نشسته بودند. یکیشان سر صحبت را با من باز کرد.
« ماشین داری؟»
گفتم:« دارم اما این جا نیست.»
ماشین دست زنم بود. آن ایام من توی خانهی پدرومادرم میماندم. گاهی با ماشین آنها بیرون میرفتم، اما آن شب پیاده بودم.
زن دیگر نگاهم کرد. هر کدامشان چهل سال را شیرین داشتند؛ بلکه هم بیشتر.
زن دیگر به زن اول گفت:« ازش چی پرسیدی؟»
« گفتم ماشین دارد یا نه.»
زن دوم به من گفت:« پس ماشین داری؟»
گفتم:« به او گفتم ماشین دارم اما دست خودم نیست.»
گفت:« پس به درد ما نمیخورد، نه؟»
زن اولی خندید:« ما یک فکر بکر داشتیم، میخواستیم ماشین گیر بیاوریم.خیلی بد شد.»
بعد رو کرد به صاحب بار و دو تا آبجوی دیگر سفارش داد.
با آبجوی خودم بازیبازی می کردم، ولی در آن لحظه آن را تا ته سرکشیدم؛ فکر می کردم لابد مهمانم میکنند، که نکردند.
زن اولی از من پرسید:« چه کار میکنی؟»
گفتم:« فعلا هیچی. گاهی وقتها، فرصت کنم به مدرسه میروم.