توضیحات
ريموند كارور شاعر، منتقد و داستاننويس امريكايي در سال 1938 در اورگون به دنيا آمد. دوران كودكی و جوانی مشقتباری را گذراند. او را پس از ارنست همينگوی بزرگترين داستاننويس امريكا می دانند. داستانهای كارور دريچهای است به دنيای آدمهای معمولی با همه تلخی ها و ناكامی ها و شادمانی های بی مقدار و نااميدی هاشان در دنيای كه همه ی درها را محكم به روی آدم می بندند و فرومايگی عامل غبطه ی آدمهاست، پنجره ی خيال كارور، پنجره ی جادویی داستاننويس امروزی است با پهنايی به وسعت دريا و به بی انتهايی كبود آسمان. آسمانی كه هر كجا بروی همين رنگ است كارور در سال 1988 در سن پنجاه سالگی از دنيا رفت.
دو روز می شد که ایوان همیلتون سیگار را ترک کرده بود و تو این دو روز هرچه گفته و فکر کرذه بود به شکلی سیگار را به یادش می آورد. زیر نورچراغ آشپزخانه به دست هایش نگاه کرد. انگشت ها و بندهای آنها رابو کرد.
گفت: بوی آنها راحس می کنم.
آن همیلتون گفت: می فهمم. مثل عرق از تن آدم بیرون می زند. بعد ازسه روز که ترک کردم هنوز بوش را از خودم حس می کردم. حتی وقتی از حمام می آمدم بیرون. چندش آور بود. بشقاب ها را برای شام می چید روی میز: چقدر ناراحتم عزیزم می دانم چی می کشی ولی برای دلگرمی ات می گویم، دومین روز سخت ترین روز است. روز سوم هم سخت است اما از آن به بعد اگر سه روز را تحمل کنی قله رافتح کرده ای. ولی آنقدر خوشحالم که برای ترک جدی هستی که نگو. بازوی اورا گرفت. حالا اگر راجر را صدا بزنی شام می خوریم.
رفتم دم پنجره. اسب لحظهای سربلند کرد و به من نگاه کرد، بعد برگشت و علفها را کند. اسبی دیگر از کنار ماشین رد شد و آمد تو حیاط و شروع کرد به چریدن. چراغ ایوان را روشن کردم و دم پنجره به تماشای آنها ایستادم. اسبهای سفید بزرگ با یال های بلند. لابد از حصار یا دروازهی باز یکی از مزارع نزدیک رد شده بودند. آخرش از حیاط ما سر درآورده بودند. در حیاط ما به بازیگوشی مشغول شدند و گویی از فرار خود حسابی لذت میبردند، اما مضطرب هم بودند. از همان پشت پنجره که ایستاده بودم، سفیدی چشمهایشان را میدیدم. مشغول کندن و خوردن علفها که بودند، گوشهایشان مدام تیز میشد و بعد باز به حالت اول برمی گشت، اسب سومی هم آمد تو حیاط و بعد چهارمی. یک گله اسب سفید در حیاط ما می چریدند.
به اتاق خواب رفتم و نانسی را بیدار کردم. چشمهای او قرمز و پف کرده بود. موهایش را با بیگودی بسته بود و یک چمدان باز کف اتاق پای تخت به چشم می خورد.
گفتم: « نانسی، عزیزم، بیا ببین توی حیاط چه خبر است. بیا و ببین. باید ببینی. اصلاً باورت نمیشود.بجنب»
« چی شده؟ اذیت نکن. چی شده است.