توضیحات
دیوانه حسن، بر لب دریا آمد و دید كه اژدها بی جان خوابیده است. بعد به شهر برگشته، گفت: «من اژدها را كشتم و پیش پادشاه رفته، شادیانه گیرید. دختر پادشاه، آفتابخان، از مرگ خلاص شد. به پادشاه گویید دخترش را بر من نكاح كرده، دهد.» پادشاه این خبر را شنیده، خرسند شد و زود توی اعلام كرده و به خلقش گفت: «دیوانه حسن، اژدها را كشته است. اكنون من ده شب و ده روز توی گرده، آفتابخان را به او نكاح میكنم. در این ده روز یكان كس از موریاش دود نبرآرد. كسی كه دود میبرآرد سرش میگیرم.» هشت روز در شهر توی و تماشا دوام كرد. كسی در خانهاش خوراك نپخت.